تو خاموشی همه دلهره هام شکل یه خوابه / که شب سر میره و صبحم شروع میشه
یادم هست روزهایی که انگار از الان خیلی دورند، هیچ وقت گله و شکایتم رو پیش بقیه نمی گفتم. که شاید به قول سعدی: "مصیبت دو نشود: یکی نقصان مایه و دیگر شماتت همسایه." گذشته از اون هم، حاضر نبودم چیزی رو که مال منه، مربوط به منه، پیش چشم بقیه پایین بکشم. فکر می کردم اگر چیزی هم این وسط خوب نیست، بهتره که فقط خودم خبر داشته باشم. یه تفکر دیگه هم که داشتم این بود که مثل اون دیالوگ تو نجات سرباز رایان معتقد بودم: "شکایت از پایین به بالا می ره."
اما حالا... یه چیزهایی تو وجودم عوض شده، هرچند ناخواسته و بی ندامت، اما سنگین و پر حسرت. اینکه دیگه حاضر نیستم برای دلم آبروداری کنم3 برام تلخ و رنج آوره اما چیزیه که پذیرفتم و ...1 شاید فهمیدم که اون چیزها مال من نیستند، در واقع هیچی مال من نیست. و اینکه حالا دیگه اونقدرها بالا نیستم که شکایتم فقط پیش خودم بمونه... "تا انتها سقوط، تقسیم بر سکوت..."2
1. تصویری که برای این رنج توی ذهنمه مربوط به تصمیم های فرمانده کل سریال نسل خورشیده، هرچند مسخره.
2. شعر اصلی که شاعرش رو یادم نیست: "تا انتها صعود، تقسیم بر سکوت"
3. یاد روزهایی که می گفتم: "سکوتم از رضایت نیست / دلم اهل شکایت نیست..." :)
لذت های ساده
یکی از ویژگی هایی که باعث شده گاهی دورتر از بقیه وایسم، اینه که از آفریده های انسانی - جدای از موسیقی و ادبیات - لذت نمی برم. شگفت زده نمی شم. جذابیتی هم برام ندارن. هیچ وقت رغبتی به بازدید از سیرک، موزه ها، آثار باستانی و حتی باغ وحش ها نداشتم. برعکس طبیعتی که همه چیزش برام لذت بخش و شگفت انگیزه. از اون آبی آرام بلند و کوشش بی حاصل موج گرفته تا وقتی که طوفانی می شن و سیاه و خاکستری.
پرواز شبانه - Life of Pie - سقوط در مالسترم
اینا برای لذت بردن من یه تصویر کامل رو تشکیل میدن.
اگر...
اگر بیابانی شخصی می داشتم،
همه ی شیرهای دنیا را صدا می کردم
و می گفتم:
ببینید پیش من چه قدر شن هست و
چه قدر آزادی.
خورشید را نشان می دادم،
می گفتم: در این جا
کسی به شما نخواهد گفت که گرگ هستید،
یال های تان را نخواهند تراشید.
می گفتم:
می بینید چه قدر سکوت هست در این جا؟
از آنِ شماست!
بدرید آن را با غرش سیمین تان!
... و سپس
شبانه
و پنهانی
هرکدام از ما
شعر می سرودیم
راجع به قفس ها.
"هوانس گریگوریان"
خدا! حافظ! همین حالا!
صد بار دیگه هم که زمان به عقب برگرده، من بازم همون بنده ی کم کار و پر آرزویم.*
برای همین هیچ وقت تو حسرت ها و پشیمونی هام نگفتم کاش به عقب بر می گشتم تا جور دیگه ای عمل کنم. برای همینه که پر توقعم! از تو، نه هیچکس دیگه. اگه کاری هست باید همین حالا کمکم کنی. گفتنی ها رو از ما بهترها گفتن. که در خیلت به از ما کم نباشد :)
* من آن بنده ی کم کار و پر آرزویم که وسیله ای در دست ندارم... جز آنچه رحمت تو فراهم آورده،
و رشته های امیدم از هم گسیخته، جز رشته ی امیدِ بخشش تو که خود را بدان آویخته ام.
صحیفه سجادیه - امام زین العابدین (ع)
نودهشتیای غم گینِ غم انگیز...
همه میگن که تو رفتی
همه میگن که تو نیستی...
همه میگن که تو نیستی، همه میگن که تو مردی ...
همه میگن که تنت رو به فرشته ها سپردی ...
چرا این همه غم انگیز؟
چرا این همه نبودنت سنگینه؟
به خاطر همه خوبی هات کاش خدا کاری بکند.
بارانِ بهارِ من
خدای من! و نه خدای کسای دیگه؛
به خاطر همه ی آب و هواهای بارونی جهان ازت ممنونم.
به خاطر همه ی دلخوشی های کوچیکی که بهم می دی.
به خاطر اینکه همیشه حواست هست. به من، به دلخوشی های کوچیکم، به لبخندهای یواشکی ام.
و به خاطر من معلوم نیست چه کارها که نمی کنی!
تو عشق مــنـــــی... وقتی خدای منی! خدایِ "من"! جدای از بقیه و با تمام وجودت و فقط برای من.
من صدای رعد و برق هات رو دوست دارم، و همه ی بارون هات رو.
چقدر خوبه که چیزی به بزرگی تو مال منه. این مالکیت مطلق! و لبخند.
و چقدر خوب تره که من هم مال توام... هرچند کژ، هرچند کم، اما تمام.
هوا بارونه... بارونه... بارونه...
زنده گی
دوست داشتن رو یادم رفته
انگار!
ای روح گمشده ی من!
خیلی چیزها را از یاد برده ام...
خاطراتم یکسره بر باد رفته است. "مارگارت میچل"
البته چیزی که بر باد رفته خاطراتم نیست، دنیای من بود که داشتم.
به خودم می گویم:
بزرگ شو
آنکه در چشمان ما قدم می زد
جایی توی آینه مرده است...
"گراناز موسوی"
حالا معلقم
تو دنیایی که مال من نیست.
و این شبیه زندگی نیست!
اگر نبودم
مرا در چیزهایی پیدا کنید
که دوستشان داشتم...
"غلامرضا بروسان"
از آخرین بارانی که دوست داشتم یازده مـــاه می گذره.
بغض. (صفحه تار)
آه. باران.
کتاب هایی که در سال 1394 خوانده ام
دشمن عزیز - جین وبستر
ترغیب - جین اوستین
پرواز شبانه - آنتوان دوسنت اگزوپری
جاناتان مرغ دریایی - ریچارد باخ
پری فراموشی - فرشته احمدی
حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه - مصطفی مستور
خوبی خدا - مارجوری کمپر، شرمن الکسی و ...
خیلی نگرانیم، شما لیلا را ندیده اید؟ - رسول یونان
کیمیا خاتون - سعیده قدس
پست چی همیشه دو بار زنگ می زند - جیمز ام.کین
پل های سن ائواز - مارگریت دوراس
اتللو - ویلیام شکسپیر
یوزپلنگانی که با من دویده اند - بیژن نجدی
کمی دیرتر - سید مهدی شجاعی
انگار گفته بودی لیلی - سپیده شاملو
دون کیشوت - میگل دو سروانتس
دون ژوان - دومنیک راون
خداحافظ گری کوپر - رومن گاری
دیگر اسمت را عوض نکن - مجید قیصری
امشب با دریدا - مهران زنده رودی
خانه عروسک - هنریک ایبسن
ایام بی شوهری - نسترن رها
من او را دوست داشتم - آنا گاوالدا
عشق لرزه - اریک امانوئل اشمیت
به خاطر یک فیلم بلند لعنتی - داریوش مهرجویی
کشتی پهلو گرفته - سید مهدی شجاعی
قصه های امیر علی 3 - امیرعلی نبویان
جابریل ، خون آشام - دی. بی. رینولدز
عشق زشت - کالین هوور
دوست داشتن آقای دنیلز - بریتنی سی چری
لبخند در مطب - منوچهر محمدزاده
سراپا دردسر - ریچل گیبسون
سری رمان های 98ia :
ترنج لحظه های رنگی - سامان
دون جووانی - mahtabiii75
خنده های قشنگ - طیبه سوری
شرعی ولی غیرقانونی - سمیه.ف
جنحه - کیمیا.ش
دردم - خورشید.ر
زخم پاییز - معصومه آبی
شهربازی - allium
طعم گس زیتون - باران ستاک
سرب - نغمه نائینی
زندگی عروسکی - سحر.ن
فصل پنجم عاشقانه هایم - فاطمه ایمانی
بی همسرای - سحر.ر
تا تلاقی خطوط موازی - zed-a
طلاهای این شهر ارزانند - هانیه وطن خواه
روشنایی مثل آیدین - هانیه وطن خواه
زندگی خصوصی - منا معیری
تو هنوز اینجایی - مهسا نجف زاده
آدم و حوا - گیسوی پاییز
برزخ اما... - گیسوی پاییز
خواب زده - الناز محمدی
سنت شکن - الناز محمدی
پشت کوه - لیلی تکلیمی
شعر :
دستورهای زبانی یک دیکتاتور عاشق - کامران رسول زاده
هوای حوصله ابری است - محمدرضا عبدالملکیان
پذیرفتن - گروس عبدالملکیان
سکته سوم - غلامرضا بروسان
کسره - علیرضا روشن
عطارد - کاظم بهمنی
خاموشی
یادم هست روزهایی که انگار از الان خیلی دورند، هیچ وقت گله و شکایتم رو پیش بقیه نمی گفتم. که شاید به قول سعدی: "مصیبت دو نشود: یکی نقصان مایه و دیگر شماتت همسایه." گذشته از اون هم، حاضر نبودم چیزی رو که مال منه، مربوط به منه، پیش چشم بقیه پایین بکشم. فکر می کردم اگر چیزی هم این وسط خوب نیست، بهتره که فقط خودم خبر داشته باشم. یه تفکر دیگه هم که داشتم این بود که مثل اون دیالوگ تو نجات سرباز رایان معتقد بودم: "شکایت از پایین به بالا می ره."
اما حالا... یه چیزهایی تو وجودم عوض شده، هرچند ناخواسته و بی ندامت، اما سنگین و پر حسرت. اینکه دیگه حاضر نیستم برای دلم آبروداری کنم3 برام تلخ و رنج آوره اما چیزیه که پذیرفتم و ...1 شاید فهمیدم که اون چیزها مال من نیستند، در واقع هیچی مال من نیست. و اینکه حالا دیگه اونقدرها بالا نیستم که شکایتم فقط پیش خودم بمونه... "تا انتها سقوط، تقسیم بر سکوت..."2
1. تصویری که برای این رنج توی ذهنمه مربوط به تصمیم های فرمانده کل سریال نسل خورشیده، هرچند مسخره.
2. شعر اصلی که شاعرش رو یادم نیست: "تا انتها صعود، تقسیم بر سکوت"
3. یاد روزهایی که می گفتم: "سکوتم از رضایت نیست / دلم اهل شکایت نیست..." :)